حاتم پادشاه (1)
افزوده شده به کوشش: زهرا شریفی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری
کتاب مرجع: افسانههای اشکور بالا - ص ۱۳۵
صفحه: ۱۳-۱۵
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: حاتم پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: جمشید گبر
پیش از این نوشتیم که افسانهها در میان خلقها و ملل مختلف در گشت و گذارند. قصه حاتم پادشاه را به روایت مردم کرد نقل کردیم و در اینجا همان قصه را با تفاوتهایی در جزییات از زبان مردم شمال کشور در روایتی کوتاه میآوریم .
درویش صبح از خواب برخاست، دید از زن و کاروان خبری نیست. حرکت کرد، موقعی که از روی رودخانه میخواست بگذرد به امر خدا یکی از بچهها را فرشتهای با خود برد. برادر دیگر خود را به آب انداخت تا برادرش را نجات دهد. آب او را با خود برد. درویش اندوهگین به شهری رسید. پادشاه آن شهر مرده بود. مردم برای انتخاب شاه داشتند «باز» به هوا میانداختند. درویش رسید. باز روی سر درویش نشست. فکر کردند اشتباه شده. دوباره باز را پراندند. باز روی سر درویش نشست. درویش را در خانهای پنهان کردند، باز را پراندند، باز روی بام خانهای که درویش در آن بود نشست. درویش شد پادشاه آن شهر. مدتی بعد عکس بچههایش را به دست غلامان سپرد تا آنها را هر جا دیدند به نزد او ببرند. غلام ها گشتند. یکی از پسرها را نزد صیادی دیدند. امر پادشاه را گفتند. صیاد که پسر را از آب گرفته بود به ناچار راضی شد و پسر را به آنها سپرد. پسر دوم را در کومه چوپانی پیدا کردند. چوپان هم پسر را از آب گرفته بود، اما به امر پادشاه گردن گذاشت و پسر را به دست آنها سپرد. هر دو برادر بدون اینکه یکدیگر را بشناسند در قصر به خدمت پادشاه درآمدند. جمشیدگبر هر وقت میخواست به زن نزدیک شود، زن به شکل شیطان بد ترکیبی در میآمد. ولی تا دور میشد زن به شکل اول بر میگشت. بالاخره حوصله جمشید سرآمد و قصد کرد تا زن را ببرد و به صاحبش برگرداند. به قصر پادشاه رفت تا با او صحبت کند، پادشاه دو غلام را که همان دو برادر بودند، برای مواظبت از اموال و زن جمشید فرستاد. دو پسر با یکدیگر صحبت میکردند. وقتی سرنوشتشان را برای یکدیگر تعریف کردند فهمیدند برادر هستند. یکدیگر را در آغوش گرفتند. زن هم که صدای آنها را می شنید فهمید پسرهایش هستند، خودش را به آنها معرفی کرد. آن شب کنار یکدیگر خوابیدند. صبح جمشید گبر آمد و دید دو پسر جوان کنار زنش خوابیدهاند. رفت و به پادشاه شکایت کرد پادشاه آن دو پسر را خواست و دستور داد سر از تنشان جدا کنند. چنین کردند. زن شیون کرد و گفت آنها بچههای ما بودند. پادشاه وقتی ماجرا را فهمید ناراحت شد و گریست. در این موقع سیدی-که حضرت علی بود-حاضر شده و دعایی خواند و بچهها زنده شدند. پادشاه دستور داد که جمشید گبر را کشتند.